صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی

90/10/25
7:4 ع

 

مردی مرغ چکاوکی را به دام انداخت و خواست که او را بخورد .

 

 چکاوک که خود را اسیرمرد دید گفت:

 

 ای بزرگوار تو در زندگیت این همه مرغ و خروس و گاو و گوسفند خورده ای

 

و از خوردن آن زبان بسته ها هرگز سیر نشده ای

 

و از خوردن من هم سیر نخواهی شد مرا آزاد کن

 

 تا به جای آن سه پند به تو بدهم

 

که در زندگیت به دردت بخورند و با به کار گیری آنها نیکبخت شوی .

 

و اما اولین پند این است که هیچگاه سخن محال را باور نکن.

 

مرد که از شنیدن اولین پند خشنود شده بود،

 

چکاوک را رها کرد و چکاوک بر سر دیوار نشست و گفت:

 

پند دیگر اینکه

 

هرگز بر گذشته غم نخور و بر آنچه از دست داده ای حسرت نبر .

 

سپس ادامه داد .

 

 اما در بدن من مرواریدی گرد و گرانبها وجود داشت به وزن 300 گرم

 

که با آزاد کردن من بخت خود و سعادت فرزندانت را بر باد دادی

 

 زیرا مانند آن در عالم وجود ندارد .

 

مرد از شنیدن این سخن از حسرت و ناراحتی به خود پیچید و شیون کرد .

 

چکاوک که حال او را دید گفت:

 

 مگر نگفتم بر گذشته غم نخور و حسرت چیزی را که از دست دادی نبر ؟

 

و مگر نگفتم حرف محال را باور مکن؟

 

 من 100 گرم هم نیستم چگونه مرواریدی 300 گرمی در بدن ما جا می گیرد .

 

مرد که به خودش آمده بود خوشحال شد که چکاوک دروغ گفته

 

و پرسید خوب پند سومت چیست ؟

 

چکاوک گفت با آن دو پند چه کردی که سومی را به تو بدهم.

 

 

(مثنوی معنوی)

 



ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ