90/10/25
7:4 ع
مردی مرغ چکاوکی را به دام انداخت و خواست که او را بخورد .
چکاوک که خود را اسیرمرد دید گفت:
ای بزرگوار تو در زندگیت این همه مرغ و خروس و گاو و گوسفند خورده ای
و از خوردن آن زبان بسته ها هرگز سیر نشده ای
و از خوردن من هم سیر نخواهی شد مرا آزاد کن
تا به جای آن سه پند به تو بدهم
که در زندگیت به دردت بخورند و با به کار گیری آنها نیکبخت شوی .
و اما اولین پند این است که هیچگاه سخن محال را باور نکن.
مرد که از شنیدن اولین پند خشنود شده بود،
چکاوک را رها کرد و چکاوک بر سر دیوار نشست و گفت:
پند دیگر اینکه
هرگز بر گذشته غم نخور و بر آنچه از دست داده ای حسرت نبر .
سپس ادامه داد .
اما در بدن من مرواریدی گرد و گرانبها وجود داشت به وزن 300 گرم
که با آزاد کردن من بخت خود و سعادت فرزندانت را بر باد دادی
زیرا مانند آن در عالم وجود ندارد .
مرد از شنیدن این سخن از حسرت و ناراحتی به خود پیچید و شیون کرد .
چکاوک که حال او را دید گفت:
مگر نگفتم بر گذشته غم نخور و حسرت چیزی را که از دست دادی نبر ؟
و مگر نگفتم حرف محال را باور مکن؟
من 100 گرم هم نیستم چگونه مرواریدی 300 گرمی در بدن ما جا می گیرد .
مرد که به خودش آمده بود خوشحال شد که چکاوک دروغ گفته
و پرسید خوب پند سومت چیست ؟
چکاوک گفت با آن دو پند چه کردی که سومی را به تو بدهم.
(مثنوی معنوی)